روزى آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد مى گويد:
((آقا، چاقويتان را در جيب جليقه كهنه خود گذاشته ايد و فراموش كرده ايد، بچه ها چه گناهى دارند.)) آقا يادش مى آيد و تعجّب مى كند كه آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است .
از اينجا ديگر يقين مى كند كه او با (اولياى خدا) سر و كار دارد، روزى به او مى گويد: بعد از درس با شما كارى دارم .
چون خلوت مى شود مى گويد: آقاى عزيز، مسلّم است كه شما با جايى ارتباط داريد، به من بگوييد خدمت آقا امام زمان (عج ) مشرف مى شويد؟
استاد اصرار مى كند و شاگرد ناچار مى شود جريان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگويد.
استاد مى گويد: عزيزم ، اين بار وقتى مشرّف شديد، سلام بنده را برسانيد و بگوييد: اگر صلاح مى دانند چند دقيقه اى اجازه تشرّف به حقير بدهند.
مدتى مى گذرد و آقاى طلبه چيزى نمى گويد و آقاى استاد هم از ترس اينكه نكند جواب ، منفى باشد جرأت نمى كند از او سؤال كند ولى به جهت طولانى شدن مدّت ، صبر آقا تمام مى شود و روزى به وى مى گويد:
آقاى عزيز، از عرض پيام من خبرى نشد؟
مى بيند كه وى (به اصطلاح ) اين پا و آن پا مى كند.
آقا مى گويد: عزيزم ، خجالت نكش آنچه فرموده اند به حقير بگوييد چون شما قاصد پيام بودى (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبينُ)
آن طلبه با نهايت ناراحتى مى گويد:
آقا فرمود: لازم نيست ما چند دقيقه به شما وقتِ ملاقات بدهيم ، شما تهذيب نفس كنيد من خودم نزد شما مى آيم
نظرات شما عزیزان: